مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستان غبار آلود و دود
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروزها,دیروزها!
زندگی رویــــا نیست
زندگی زیبـــــائیست
می توان بردرختی تهی از بارزدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی
بذری ریخت
می توان از میان فــــاصله ها را برداشت
دل من با دل تـــــو
هر دو بیزار از این فـــــاصله هاست
پاک یعنی
سرزمین لحظه
یعنی بیداد
عشق من
باختن عشق
جان یعنی
زندگی لیلی و
قمار مجنون
در عشق یعنی ... شدن
ساختن مرتضی عشق
دل یعنی
کلبه وامق و
یعنی عذرا
عشق شدن
من عشق
فردای یعنی
کودک مسجد
یعنی الاقصی
عشق / من
عشق آمیختن افروختن
یعنی به هم عشق سوختن
چشمهای یکجا یعنی کردن
پر ز و غم دردهای گریه
خون/ درد بیشمار
عشق من
یعنی الاسرار
کلبه مخزن
اسرار یعنی
به میان همه ی گل گشتم وعاشق نشدم
تو چه بودی که تو را دیدم و دیوانه شدم
چه کنم چاره چه سازم که فلک کرده جدا
از کدام غنچه بچینم که دهد بوی تو را
گفته بودم که اگر بوسه دهی توبه کنم
که دگر باره از این گونه خطاها نکنم
بوسه دادی و لبم از لب تو شد جدا
توبه کردم که دگر توبه ی بیجا نکنم